ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
گاهی میرسه که باید سکوت کنی و دیگه قفل بزنی به وجودت تا دیگرانو آزار ندی
انگار من هم باید قفل بزنم به این وبلاگو برای همیشه سکوت کنم
شاید مایه آرامش دیگری باشم
تا حباب رویاهای شیرینم از میان دیدگانم محو گشت
رنگ و روی روزگار را با وجودم لمس کردم
دیگر نفس برای بودن،
شوقی برای گذر از جاده های پر تکرار
امیدی برای دوری از دلواپسی ها
و ساعت ها دیگر غرق آرزوهایم نبود
من بودم و روزهای اجبار ...
آنقدر اشک در چشمانم و غم در نگاه زاده گردیده که تاب زایش اندوه را هم ندارم...
در سکوت به خلوت گزیده ام ،
لب هایم لرزان از گفتن دوباره ی حدیث عشق و دوست داشتن است ،
لرزه ی شانه هایم بر دیوارهای سرد، گرمی نمی یابد ،
من به دنبال شور و هیاهوی روزهای تو در احوال گذشته گریانم ،
مرا دریاب که باز هم غرق در روزهایم .