نور تو، چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است.
گواهی تو، ترجمانی من بکردند، ندای من افزونی است.
قرب تو، چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است.
بود تو کار من راست کرد، بود من افزونی است.
"خواجه عبدا... انصاری"
دانستی اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدی، آتش جانسوز مرا
از خنده دیروز، حکایت چه کنی؟
باز آی و ببین ، گریه امروز مرا
رهی معیری
بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم، چون اشک
در چشم منی عزیز، چون مردم چشم
هر لاله آتشین ، دل سوخته ای است
هر شعله برق ، جان افروخته ای است
نرگس که ز بار غم ، سر افکنده به زیر
بیننده چشم از جهان دوخته ای است
رهی معیری
انتها
به سراغم که می آیی
پروصله ترین پیراهنت را به تن کن
و همان کفش هایی را بپوش که تا انتهای عشق می آیند.