ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
یه جورایی دلتنگی سراغم اومده که خیلی عجیبه، نه بغض کردم و نه اشکم سرازیره،این روزها
همش یه حسی تو وجودمه که چنگ انداخته دور قلبم و هی فشارش میده، انگار میخواد که نفس هامو به شماره بندازه،حتی حس باریدن هم اگه میخواد متولد بشه با آهی گرماشو از دست میده و منجمد میشه ، خلاصه دنیام دنیای عجیبی شده.
فقط دنبال راهی می گردم که دقیقه هام پر بشه،این سکوت و سکون رو دوست ندارم
، منو به مرز بیهودگی میبره ، حس و حالم هوای غمه، این روزهای گرم هم سردی لحظه هامو گرما نمی بخشه، دنبال راهی میگردم که از این حال و هوا بیرون بیام.
نمی دونم چه کاری بهتره ، دوست دارم یکی بیاد و راه جدا شدن از این حس بدو بهم نشون بده
چرا باید تاب بیاورم گرمای اشک را ،
چرا باید بسوزم از شعله غم ،
چرا باید نوید احساس را بشکنم و خرد کنم و دور ریزم.
چگونه باید تو را دوست بدارم وقتی تو مرا دوست نداری.
در سکوت به خلوت گزیده ام ،
لب هایم لرزان از گفتن دوباره ی حدیث عشق و دوست داشتن است،
لرزه ی شانه هایم بر دیوارهای سرد گرمی نمی یابد ،
من به دنبال شور و هیاهوی روزهای بودن تو، در احوال گذشته گریانم،
مرا دریاب که باز هم غرق در روزهایم.